ماه محرم
سلام پسرکم...عروسکم..خوبى مامان؟امروز مامانجون محبوب و آقاجون رفته بودن واسه شما تنها نوه گلشون خريد کرده بودن....دستشون دردنکنه...هورا....خيلى دوستشون داريم...دودست لباس و يک پيشبند...لباس مشکى و سربند با على اصغر...حسابى ياد محرم افتادم...چه دردناک...بيچاره رباب...عاميانه ميگم ,چه صبرى شش ماهش جلوش پرپر شد...خدايا من بنده خوبت نيستم..منو با عشقم آزمايش نکن..همه بچه ها رابه خانواده هاشون ببخش و مواظبشون باش مواظب يکدونه دوردونه منم باش لطفا انشاالله همايش شيرخواران ميريم امسال
نویسنده :
مامان زینب
12:44
گل پسر
پسر نازم,عزيز گلم,خوشگل طلا چقدر اين روزها تند ميگذره و من هرشب از طرفى خوشحالم از اينکه روزبه روز کنار تو ثانيه ها با خوشى ميگذره و کلى ناراحتم چون دلم نميخواد اين لحظه هاى شيرين کودکيت به زودى تمام بشه....ماه قبل ازسفر شمال اومديم...نشد بنويسم چون واقعا نميزارى بيام پاى لب تاپ,حالا هم با موبايل دارم تايپ ميکنم...بگذريم شيرين شدى و بلا...به راحتى ميگى: ماما بابا به به د د آم آم آبه هاپه آب(منظور اسب س نميتونى نانازم بگى) اتاد(افتاد) توتو دست دستى,سرسرى,کلى قر و رقص بلدى وجودم ميگم پاهات کو...پاتو بلند ميکنى.. به ماه محرم نزديک ميشى..گلم تو هم محرم بدنيا اومدى...گوش راستت على اصغر هستش...داريم سينه زدن تمرين ميکنيم...کلى يادگرفتى.... گ...
نویسنده :
مامان زینب
21:45
تولد
تولد10ماهگیت مبارک عشق نازم...بی همتایم...عمر شیرینم...امید زندگیم...عروسکم....هستی من...تپش قلبم.. عاشقانه دوستت دارم و میبوسمت ...
نویسنده :
مامان زینب
13:45
برای عشقم
پسرم روشنی نور دو چشمان منی بهترین هدیه ای از جانب یزدان منی پسرم تاج سرم ای که تویی مونس تنهایی من روح من جان منو روشنی دوران منی پسرم لحظه مییلاد تو هر...
نویسنده :
مامان زینب
13:43
روزانه
سلام عشق مامان.. خوبی نفسم. ..نازدونه من میپرستمت... دیشب کلی بد خوابیدی..ساعت 2 بیدارشدی و دیگه نمیخوابیدی...باکلی شعر و لالایی خوابوندمت ..اماهر وقت میزاشتمت تو تختت بیدار میشدی و گریه میکردی و میخواستی بغلم باشی. ..فکرکنم ترسیده بودی عمرم...مامانی من همیشه کنارتم از هیچ چیز نترس شیر مرد من... بلاخره ساعت 4 بعد اینکه 1ساعتی تو دلم بودی و منم خوابم میومدم...گذاشتمت تو تختت و خوب خوابیدی نفسم.... صبح هم مثل همیشه با خنده رویی و سرحال بیدار شدی و بعد از شستشو خوردن سرلاک گندم و موز به عنوان صبحانه تو تختت مشغول بازی کردنی نفس مامان... عکسات با موبایلم ببخشید کیفیت نداره.... بوووووووووووووووووسسسسسسسسس &n...
نویسنده :
مامان زینب
13:12
سفر
راستی یادم رفت اینو بگم.. با هر آهنگ و ترانه و دست زدنی شروع به تکون دادن دست و بدنت میکنی عروسکم...فدات بشم الهی با لبهای کوچولوت صدای موتور در میاری و گازش میدی... هرکسی هم بره باها خداحافظی میکنی... فقط دلم میخواد بخورمت ملوس مامان.. گربه که میبینی میگی مئومئو... دوستت دارم نازدونه راستی جمعه میخوایم با خانواده بابایی بریم شمال...اولن سفر ....کاش خوب باشه و اذیت نشی...کلی استرس دارم...کاش مثل همینجا خوب آروم وخوش خنده باشی...دورت بگردم نفسم ...
نویسنده :
مامان زینب
13:48
اتفاق بد!!!!!
پسر عزیزتر از جانم عشق مامان دیشب برای بابایی چایی ریختم و چون تو آشپزخونه بودم از سکو اومدی بالا تا پیشم باشی ،منم تندی چایی ریختم و اومدم بدم به بابایی و تندی بغلت کنم که دیدم از سکو بادست اومدی زمین الهی من بمیرم..الهی بمیرم...فقط چندثانیه بود که حواسم ازت پرت شد...مامانی منو ببخش ...فقط یکم ته دلم از این خوشحال بود که اتفاقی واست نیوفتاد ..تا عمر دارم خودمو بخاطر این غفلت نمیبخشم..کاش آخرین بار باشه.. شب هم اینقدر بد خوابیدی. ..نمیدونم جاییت درد داشت یا ترسیده بودم عمر شیرینم...قند عسلم...ببخش منو میپرستمت..دوستت دارم دنیا دنیا ...
نویسنده :
مامان زینب
13:41
چند تا عکس از اتاق پسری گلم
مامانم این اتاق شماست البته هنوز کلی کار داره...خدا کمک کنه همشو تندی واست انجام میدم عروسکم.... عزیزم اینم اتاقت راستی عشق من،این عکس قشنگها که قابش کردیم را دایی محمد جون که عکاس حرفه ای هست ازت تو ماههای مختلف انداخته دست گلش درد نکنه....داماد بشی داداش گلم ...
نویسنده :
مامان زینب
13:32
شرمندگی
دوستای گلم و صد البته پسر عشقم...سلام بایک دنیا شرمندگی دوباره وبلاگ را آپدیت کردم.بخاطر کوچک بودن خونمون و 1خوابه بودن و اینکه آقاجان و مامانجان(بابا و مامان من)میخواستن نوشون که اولین نوه هم هست همه چیز داشته باشه...مجبور شدیم 1اتاق به فضای خونمون اضافه کنیم و من واقعا از اینکار راضیم و دست بابایی را میبوسم.... حالا یکدونه منم اتاق داره واسه خودش و من خیلی خوشحالم. اما از خودت بگم..حسابی شیطون شدی و چهاردست و پا همه جای خونه سیر میکنی...میخوان همه چیزو کشف کنی و به همه چیز مخصوصا مبلها بلند میشی و راه میری..دوست داری تو تختت بایستی و باهم از بین نرده ها بازی دالی بکنیم فدات بشم باهوش من...آویز تختتو خیلی دوست داری و انگار باهاشون حرف...
نویسنده :
مامان زینب
12:25