روزانه
سلام عشق مامان..خوبی نفسم...نازدونه من میپرستمت...
دیشب کلی بد خوابیدی..ساعت 2 بیدارشدی و دیگه نمیخوابیدی...باکلی شعر و لالایی خوابوندمت..اماهر وقت میزاشتمت تو تختت بیدار میشدی و گریه میکردی و میخواستی بغلم باشی...فکرکنم ترسیده بودی عمرم...مامانی من همیشه کنارتم از هیچ چیز نترس شیر مرد من...
بلاخره ساعت 4 بعد اینکه 1ساعتی تو دلم بودی و منم خوابم میومدم...گذاشتمت تو تختت و خوب خوابیدی نفسم....
صبح هم مثل همیشه با خنده رویی و سرحال بیدار شدی و بعد از شستشو خوردن سرلاک گندم و موز به عنوان صبحانه تو تختت مشغول بازی کردنی نفس مامان...
عکسات با موبایلم ببخشید کیفیت نداره....
بوووووووووووووووووسسسسسسسسس
بعداز ظهر ازخواب که بیدارشدی..بعدخوردن فرنیت آماده شدیم بریم بیرون..خرید..رفتیم فروشگاه کارمندان نظر..مثل همیشه شما آقابودی بهترینم...
تو را برگشت میخواستی بری پیش بابات پشت فرمون و چون اتوبان بی اندازه شلوغ بود...باکارت مخالفت کریم...من بخاطر اینکه آروم بشی و بی توجه به بابات..1بسته پاستیل خرسی دادم دستت..خدا منو بکشه..کاش اینکارو نکرده بودم...یهو صدای گریت رفت بالا..گوشه تیزی پاستیل را زدی چشمت...وای خدا منو مرگ بده...گوشه چشمت داخل سفیدیش..خونی شده بود...هرگز بخاطر اینکارم خودمو نمیبخشم...اومدیم خونه و بعد از تعویض و شیرخوردن..تو دلم خوابیدی...
خیلی دوستت دارم همه زندگیم...عشقم...وجودم...